حسین کوچولو مسافر کربلا

خاطرات اولین سفر سه نفره مشهد -1

1391/7/25 22:56
نویسنده : مامان جون
493 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه ١٩ مهر ١٣٩١

ساعت شش و نیم صبح پدربزرگ (بابای مامان) اومدن ما سه تا رو بردن فرودگاه. پرواز ساعت ٨:١٠ دقیقه بود و این بار ما استثنائاً به موقع رسیدیم فرودگاه . آخه ما همیشه جامون روی بوفه هواپیما می افته از بس که دیر می ریم . 

وقتی رسیدیم هتل اتاق آماده نبود . رفتیم حرم . عجیب شلوغ بود . نزدیک اذان ظهر بود . توی یکی از رواقهای مسجد گوهرشاد برای نماز جا پیدا کردم . بابایی هم زیر آفتاب نشست . عجیب گرم بود تا حدی که من یاد گرمای خرداد  نجف و کربلا انداخت . (البته اون موقع حسین کوچولو اندازه یه دونه کنجد بود و الان دیگه داشت پهلوونی می شد برای خودش)

بابایی ساعت ٧ تو لابی هتل آبان با یک خانم چینی قرار داشت . زمزمه سفر ما هم از این ملاقات شروع شد . این خانم از دبی اومده بود به نمایندگیشون توی مشهد سر بزنه و گفته بود که تهران اومدن براش سخته و بابایی برای مذاکره پیرامون پاره ای از مسائل!! (باتری های خورشیدی و توربین های بادی ) بهتره بیاد مشهد . امام رضا علیه السلام هم که همیشه بر ما منت داشته و دارند من و حسین کوچولو را هم راهی این سفر کردند . آنهم در ایامی که واقعاً در خواب هم نمی دیدیم.

برای اینکه حوصله من سر نرود من هم با بابایی رفتم . وقتی رسیدیم چهل دقیقه بود که خانومه و همکارش منتظر ما بودن .چهره خانومه منو یاد کارتون "دانی" انداخت . همون که راجع به مسائل علمی صحبت می کردن . البته خود دانی که نه اون دختره که لباس قرمز می پوشید و یه داداش داشت ! همکارش هم که یک آقای جدی بود شبیه بازیگرای فیلمای جکی چان بود عینک. با بابایی شوخی می کردم می گفتم "یه حاکم شرع از طرف ما اومده یه حاکم شرع از طرف اونا" (حاکم شرع از کلمات قصار دایی جونه که و وبلاگ امیر حسین تو بخش عشقولانه توضیح داده شده )

من و بابایی قرار گذاشته بودیم که اگر چیزی برای پذیرایی آوردن نخوریم . در این مواقع به جمله رئیس بابا استناد می کنیم " مال این چینی ها خوردن نداره !" خاومه گفت بریم کافی شاپ ما گفتیم نه . گفت رستوران هتل ساعت ٨ باز می کنه بریم شام گفتیم نه . گفت پس بریم کافی شاپ گفتیم نه . گفت پس شروع می کنیم و شروع کرد . انگلیسی را با لهجه چینی صحبت می کرد . من تقریباً چیزی نمی فهمیدم. بابایی می گفت من به این لهجه عادت کرده ام ولی دوستام که حتی آیلتس هم دارند متوجه صحبتهای اینها نمی شوند . در بین صحبتها خانومه و همکارش با هم صحبت می کردن . صدای آقاهه یک تن یکنواخت بود با آواهای نا اشنا . من هم به بابا می گفتم  اینا خودشون می فهمن چی دارن بهم می گن !

بعد از حدود دو ساعت مذاکرات تمام شداوه و ما راهی کوهسنگی شدیم . هوا خنک بود و من لذت می بردم و بابایی می لرزید  و حسین کوچولو عجیب هوس پیتزا کرده بود . (آخه تو سفرهای ما به مشهد همیشه یک پیتزای هتل مشهد هست که من خیلی دوست دارم هم مزه شو هم خاطراتی که برام زنده می کنه.) این حسین کوچولو هم از وقتی رسیده بودیم مشهد چشمش دنبال این پیتزاهه بود نیم وجبی!خوشمزه بابا یه رستوران خوب رو پیشنهاد داد و من پیتزا رو انتخاب کردم . وحشتناک گرسنه بودیم . با اینکه پیتزاش تعریفی نداشت و لی چسبید . بعد شام رفتیم تو پارک چرخ زدیم و دوباره من از خنکی هوا لذت می بردم و بابایی می لرزید و ...

ادامه دارد ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)