چهارشنبه ١٩ مهر ١٣٩١ ساعت شش و نیم صبح پدربزرگ (بابای مامان) اومدن ما سه تا رو بردن فرودگاه. پرواز ساعت ٨:١٠ دقیقه بود و این بار ما استثنائاً به موقع رسیدیم فرودگاه . آخه ما همیشه جامون روی بوفه هواپیما می افته از بس که دیر می ریم . وقتی رسیدیم هتل اتاق آماده نبود . رفتیم حرم . عجیب شلوغ بود . نزدیک اذان ظهر بود . توی یکی از رواقهای مسجد گوهرشاد برای نماز جا پیدا کردم . بابایی هم زیر آفتاب نشست . عجیب گرم بود تا حدی که من یاد گرمای خرداد نجف و کربلا انداخت . (البته اون موقع حسین کوچولو اندازه یه دونه کنجد بود و الان دیگه داشت پهلوونی می شد برای خودش) بابایی ساعت ٧ تو لابی هتل آبان با یک خانم چینی قرار داشت . زمزمه سفر ما هم...